آدما تقصیر خودشون نیست که کوه غرورن
این از اول باهاشون بوده
سعی نکن غرورشو بشکنی تا اونجوری که تو میخوای بشه
غرور شکستنی نیست
پاتو که بذاری رو غرورش.....خودش میشکنه نــــــــــــــــــه غرورش
دل به دل راه ندارد هرگز.....
مردمان می گویند......
دل به دل راه قشنگی دارد ، كه درونش همه عشق است و وفا.......
و ندارد راهی ، به در بسته ی خاموش جفا,.......
حال من ميگويم دل به دل راه ندارد هرگز......
به يقين دل به دل اگر راه داشت تو ميدانستى......
كه دلم را به قشنگى نگاهت بستم......
و چقد محتاج نگاهت هستم باز ميدانستى كه ترك سبز غرورم از چيست.......
و چرا خانه دل بي تو تهى ست.......
دل به دل راه اگر داشت تو ميدانستى.....
من هوس خالى از احساس تو را ميدانم.......
و پاي عهدم تا ابد ميمانم......
دل به دل راه ندارد هرگز........
به يقين دل به دل راه اگر داشت.........
افسوس که تو ميدانستى كه نبايد بروى........
كه نبايد بروى به خدا بى تو دلم ميميرد.........
روزگارا:
تو اگر سخت به من میگیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،
گرچه دلگیرتر از دیروزم،
گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،
لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست
زندگی باید کرد...
انسان های ساده را احمق فرض نکنید:
باور کنید آنها خودشان نخواستند هفت خط باشند..........
در جایی که همه زغال فروش شده اند و دیگران را سیاه
میکنند بیا کمی از مد افتاده باشیم!
سفید بمانیم..........
زیباترین قسم سهراب سپهری :
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت ،
غصه هم می گذرد ،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ،
جامه اندوه مپوشان هرگز .
بخـنــد هــرچـنــد غـمـگینــی
بـبخــش هــرچـنـد مـسکینـــی
فـرامـوش کــن هــرچـنــد دلــگیــــری
زیستــن اینــگــونـــه زیـبـاسـت ...
بخنـــد ببخــش و فرامـوش کـــن
هــرچـنــد میدانم ... آســـان نــیســـت.
خدایا کفر نمی گویم....
پریشانم....
چه می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی...
لباس فقر پوشی...
غرورت را برای تکه نانی...
به زیر پای نامردان بیاندازی....
وشب آهسته وخسته...
تهی دست و زبان بسته....
به سوی خانه باز آیی....
زمین و آسمان را کفر می گویی...
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان....
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی...
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری....
و قدری آنطرف تر....
عمارت های مرمرین بینی....
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد....
زمین و آسمان را کفر می گویی...
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی...
ز حال بندگانت باخبر گردی...
پشیمان می شوی از قصه ی خلقت ، از این بودن ، از این بدعت...
خداوندا تو مسوولی ..
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است ...
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.............