زیباترین قسم سهراب سپهری :
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت ،
غصه هم می گذرد ،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ،
جامه اندوه مپوشان هرگز .
بخـنــد هــرچـنــد غـمـگینــی
بـبخــش هــرچـنـد مـسکینـــی
فـرامـوش کــن هــرچـنــد دلــگیــــری
زیستــن اینــگــونـــه زیـبـاسـت ...
بخنـــد ببخــش و فرامـوش کـــن
هــرچـنــد میدانم ... آســـان نــیســـت.
خدایا کفر نمی گویم....
پریشانم....
چه می خواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی...
لباس فقر پوشی...
غرورت را برای تکه نانی...
به زیر پای نامردان بیاندازی....
وشب آهسته وخسته...
تهی دست و زبان بسته....
به سوی خانه باز آیی....
زمین و آسمان را کفر می گویی...
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان....
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی...
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری....
و قدری آنطرف تر....
عمارت های مرمرین بینی....
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد....
زمین و آسمان را کفر می گویی...
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی...
ز حال بندگانت باخبر گردی...
پشیمان می شوی از قصه ی خلقت ، از این بودن ، از این بدعت...
خداوندا تو مسوولی ..
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است ...
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.............